داستانی از شاهنامه ی فردوسی
تاریخ ایرانیان
تاریخ و تمدن ایرانیان از گذشته تاکنون و زندگی نامه ی اشخاص مختلف

 

شکار رفتن رستم و رسیدن به شهر سمنگان
 
شنیده ام قصه ای از روزگاران قدیم که :
روزی رستم ناراحت و اندوهگین بود ، پس فکر شکار کرد . آنگاه کمرش را بست و تیردانش را پر از تیر کرد و بسوی مرز ثوران حرکت کرد . وقتی نزدیک مرز رسید بیابانی را پر از گور خر دید و بسیار خوشحال شد و اسبش که نامش رخش بود به حرکت در آورد و با تیر و کمانی که همراه داشت چند گورخر شکار کرد و بعد مقداری خار و خاشاک و شاخ و برگ درختان را جمع آوری کرد و با آنان آتشی عظیم درست کرد . بعد درختی را از جایش کند و گورخری را بر آن سیخ کشید ، وقتی گورخر بریان و پخته شد تمام آنرا خورد بعد از مدتی خواب بر چشم هایش چیره شد و به خواب فرو رفت .
در موقعی که رستم در خواب عمیق فرو رفته بود عده ای از سواران تورانی که از نزدیکی او گذر می کردند رخش را که در حال چریدن بود به همراه خود بردند.
رستم از خواب بیدار شد ، هر چه به اطرافش نگاه کرد اثری از رخش ندید. بسیار مضطرب و پریشان شد ، پس برخاست و شروع کرد به جستجو ، اما هر چه اطراف را گشت نتیجه ای نگرفت . پس قدری تامل کرد در حالیکه با خود فکر می کرد این سخنان را بر لب جاری می کرد :
اکنون که پیاده می روم و بدون اسب ، مردم چه فکری دربارۀ من می کنند ؟ آنان مرا بی عرضه فرض می کنند که نتوانستم از اسبی نگهداری کنم . اکنون باید بروم و فکر چاره ای کنم .
پس بعد از گذشتن این افکار ، راهی شهر سمنگان شد. سلاحش را بر کمر بست و بدنبال نشانی از رخش براه افتاد در حالیکه بسیار نا امید و پریشان بود . رستم بعد از مدتی که مسافتی را پیمود به شهر سمنگان رسید . خبر ورود رستم را به شاه سمنگان دادند ، آنگاه شاه سمنگان به اتفاق بزرگان به استقبال و پذیرایی رستم آمدند . بعد از خیر مقدم به رستم ، او را به کاخ بردند و سبب ناراحتی وی را جویا شدند . رستم به آنان گفت که اسبش را ربوده اند و بدنبال نشانی از رخش تا نزدیکی این شهر آمده و اگر اسبش پیدا نشود رودی از خون جاری می کند . شاه سمنگان بعد از شنیدن سخنان رستم به او گفت :
جان و مال ما در اختیار توست ، ما همه گوش به فرمان تو هستیم ای نیرومند دلاور ، کسی جرات ندارد که به توچنین جسارتی بکند . تو امشب را مهمان ما باش و خوش بگذران و غم و اندوه را از دلت بیرون کن که انشاءالله تا فردا رخش ات پیدا می شود.
رستم وقتی که چنین سخنانی را از شاه سمنگان شنید گمان و تردیدش نسبت به آنان برطرف شد و خوشحال و شادمان شد. شاه سمنگان هم مجلس جشنی بر پا کرد و دستور داد که سفره ها بیاورند . جامها را پر از شراب کردند و نوازندگان نواختند و آن شب را به افتخار رستم به شادی گذراندند.
رستم ، چون نیمه های شب شد خواب بر چشمهایش چیره گردید ، پس برای او رختخوابی که آغشته شده بود به عطر و گلاب آماده کردند و رستم را به آن مکان راهنمایی کردند ، آنگاه رستم بسوی بستر خویش رفت و به خواب فرو رفت .
آمدن تهمینه دختر شاه سمنگان به نزد رستم
 
چون پاسی از شب گذشت رستم از صدای پایی از خواب برخاست . در حالیکه گوشش را تیز کرده بود تا صاحب صدا را بشناسد در اطاقش باز شد ، خدمتکاری در حالیکه شمعی در دست داشت و بدنبال وی دختری زیبا ، ظاهر شد . رستم بسیار متعجب شده بود و در حالیکه به آن دو می نگریست گفت :
ای دختر ، در این وقت شب چه می خواهی ؟ برای چه به اینجا آمده ای ؟
دختر پاسخ داد :
نام من تهمینه است . دختر شاه سمنگان هستم . من دختری هستم که تاکنون کسی نه صورت مرا دیده و نه صدای مرا شنیده است . من بارها و بارها وصف شجاعتها و دلاوری ترا شنیده ام که تو از شیر و دیو و پلنگ نمی ترسی و عقاب تیز چنگال هم وقتی ترا می بیند در شکار کردن جرات و شهامت خود را از دست می دهد و من چنین سخنان دربارۀ تو بسیار شنیده ام . در آرزوی دیدار تو بودم و می خواستم که ترا از نزدیک ببینم .اکنون که دست سرنوشت و تقدیر ترا به این شهر کشانیده من مایلم که اگر تو نیز مایل باشی ، ترا به همسری خویش در آورم تا از تو پسری داشته باشم بسان خودت ، دلاور و نیرومند و من برای پیدا کردن اسبت این شهر را زیر پا می گذارم و او را برایت می آورم.
رستم که شیفتۀ تهمینه شده بود چارۀ کار را جز این ندید که در همان وقت موبدی را بخواند و او را از شاه خواستگاری کند . شاه سمنگان چون چنین سخنی شنید بسیار خوشحال شد ، پس مجلس جشنی فردای آنروز بر پا شد و تهمینه به همسری رستم در آمد.
یک روز گذشت و روز بعد رستم تهمینه را فراخواند و به او گفت :
ای همسر گرامی و مهربانم ، از اینکه می خواهم ترا ترک کنم بسیار اندوهگین هستم . بدان که من نمی توانم در اینجا بمانم چون اگر افراسیاب پادشاه ترکان از وجود من آگاهی حاصل کند موجب آزار و اذیت من خواهد شد، پس من باید بسوی سیستان بروم . تو این مهره ها را از من بگیر و اگر در آینده فرزندمان دختر بود آنرا به گیسویش ببند و اگر فرزندمان پسر بود آنرا به بازویش ببند .
پس در همان روز نیز خبر پیدا شدن رخش به گوش رستم رسید و بسیار خوشحال شد. آنگاه سوار بر اسبش شد و با تهمینه خداحافظی کرد و راهی سیستان شد.
چون نه ماه گذشت تهمینه پسری بدنیا آورد که نامش را سهراب گذاشتند . سهراب شباهت فراوانی به پدرش داشت و برو بازوی قوی و نیرومندی داشت. سهراب وقتی که یکماهه شد به مانند کودک یکساله بود. وقتی سه ساله شد، بازی چوگان می کرد و هر چه که بزرگتر می شد علاقه اش به تیر و کمان زیاد میشد. وقتی که ده ساله شد، کسی یارای مقابله با او را نداشت . او پهلوانی دلیر و شجاع شده بود . سهراب روزی به نزد مادرش آمد و گفت :
مادر، بگو ببینم من فرزند چه کسی هستم ؟ نام پدر من چیست ؟ اگر کسی از من بپرسد که پدرت چه کسی است چه جوابی بگویم؟ چرا نام پدر را از من کتمان می کنی ؟ تهمینه قدری در فکر فرو رفت آنگاه گفت :
پسرم ناراحت نشو و خوشحال باش. تو پسر رستم هستی ، آن دلاوری که مانند که مانند و نظیری ندارد. تو از نژاد سام و زال هستی و جهان پهلوانی بسان پدرت بدنیا نیامده و نخواهد آمد.
آنگاه تهمینه از جای برخاست و به طرف اطاقش رفت و در حالی برگشت که نامه ای در دست داشت. آنوقت در نامه را باز کرد که در آن سه کیسه زر بود و نشان سهراب داد و بدو گفت :
فرزندم این نامه را پدرت رستم از ایران فرستاده ، این نشانی از پدرت است که من نشان تو دادم ، اما چیزی که تو باید بدانی این است که پدرت نباید از وجود تو که چنین دلاور شدی اطلاع حاصل کند . چون اگر مطلع شود ترا به نزد خودش می برد و من هم که طاقت دوری ترا ندارم و آزرده و نگران خواهم شد و از دوریت می میرم .
سهراب گفت :
اگر من فرزند چنین نامدار و پهلوانی باشم چرا باید پنهان کنم ؟ همۀ مردم دربارۀ رستم حرف می زنند چه افتخاری بالاتر از این که من فرزند رستم هستم . اکنون من لشکری از ترکان فراهم می کنم و بسوی ایران حرکت می کنم . به جنگ کاووس ، پادشاه ایران می روم و او را نابود می کنم و همراه پدر می شوم. وقتی که ما دو تن یکی شدیم چه کسی جرات فرمانروایی در برابر ما را دارد؟
سهراب بعد از چند روز به جمع آوری لشکری پرداخت که همه از افراد با تجربه و کاردان و شجاع بودند و دستور داد که بهترین اسب را برایش آماده سازند. آنگاه تاج بر سر نهاد و کمرش را با سلاح بست و زره بر تن کرد و راهی ایران شد.
 
حرکت کردن سهراب به سوی ایران
 
چون خبر به افراسیاب رسید که سهراب قصد لشکر کشی بسوی ایران را دارد بسیار خوشحال شد و در سرش نقشه های گوناگون کشید . پس افراسیاب دوازده هزار لشکر جمع آوری کردو به اتفاق دو پهلوان بتام هومان و بارمان آنان را بنزد سهراب فرستاد و قبل از فرستادن این لشکریان به اتفاق دو فرمانده ، بارمان و هومان را فراخواند و گفت :
شما را به ماموریت مهمی میفرستم . امیدوارم که موفق شوید ، شما باید کاری کنید که سهراب وقتی به ایران رسید پدرش را نشناسد و مانع او شوید . شاید که این جوان خام بتواند رستم را از بین ببرد ، بدون آنکه بفهمد پدرش بوده است و بعد سهراب را در خواب بکشید تا ایران تماماً جزئی از قلمرو ما گردد.
افراسیاب ، شاه ترکان هدایایی را به اتفاق نامه ای برای سهراب فرستاد که :
سهراب دلاور ، اگر بتوانی تخت ایران را بدست آوری و پیروز و سربلند شوی زمان جنگ و خونریزی به پایان خواهد رسید و این دو فرمانده را به اتفاق دوازده هزار لشکر فرستادم به نزد تو که همه زیر فرمان تو باشند و پشت و پناه تو باشند. سهراب وقتی نامه را خواند بسیار احساس غرور و بزرگی کرد و این باعث شد که نسبت به قصد و هدفش دلگرم تر شود و عزمش راسخ گردد. سهراب به اتفاق لشکریان راهی ایران گردید.
اما بشنویم از ایران و موقعیت دفاعی آنان ، در ایران دژی بود بنام دژ سپید که تمام امید ایرانیان به این دژ بود و برایشان بسیار با اهمیت بود . نگهبان این دژ پسر گودرز، بنام هجیر بود و هجیرر پهلوانی بسیار قوی بود . وی وقتی که فهمید سهراب قصد لشکرکشی بسوی ایران را دارد بسیار خشمگین شد و وقتی که سهراب به نزدیکی این دژ رسید ، هجیر با داشتن غروری بسیار سوار بر اسبش شد و بسوی سهراب تازید . وی وقتی به نزدیک سپاهیان سهراب رسید هماورد خواست و رجزهای فراوان خواند . سهراب وقتی هجیر را دید جلو آمد و گفت :
ای خیره سر ، چرا تنها برای جنگ نهنگ آمدی ؟
هجیر پاسخ داد : من فرماندۀ دلیر و بی باکی هستم. اکنون آمدم که سرت را از تنت جدا سازم و بدانی که با چه کسی در افتادی.
پس هر دو پهلوان روبروی یکدیگر شدند . نیزه در نیزه همدیگر انداختند، در همین لحظه نیزۀ هجیر شکست و ریز ریز شد. هجیر نتوانست پایداری کند ، سهراب دلاور او را از روی زین اسبش بر گرفت و خواست که سرش را جدا کند . هجیر به التماس از او امان و مهلت خواست ، پس سهراب دلش سوخت و او را به بند کشیده به نزد هومان فرستاد و هومان وقتی هجیر را در بند دید بسیار شگفت زده شده بود که سهراب چگونه توانسته چنین دلاوری را در بند بکشد.
در طرفی دیگر ، ایرانیان وقتی که خبر گرفتار شدن هجیر به گوششان رسید همه به ناله و خروش در آمدند و بسیار ناراحت شدند.
رزم سهراب با گرد آفرید
 
گژدهم پهلوان پیر ایرانی در دژ سپید دختری داشت جوان ، بسیار کار آزموده و با تجربه و جنگجو و رزم دیده که نام او گرد آفرید بود.
چون خبر گرفتار شدن هجیر نگهبان به گرد آفرید رسید بی درنگ موهایش را در زیر زره و کلاه خودش پنهان کرد و جامۀ رزم پوشید ، سلاح بر خود بست و بر اسبی نشست و راهی میدان نبرد شد. گرد آفرید وقتی وارد میدان کار زار شد نعره ای کشید و هماورد خواست . سهراب چون صدای او را شنید لباس رزم پوشید و سوار بر اسبش شد و به میدان آمد . گرد آفرید چون او را دید کمان را به زه کرد و بارانی از تیر بر سر سهراب فرود آورد. سهراب نیز سپر را بر سرش گرفت تا به نزدیک گرد آفرید رسید و با نیزه چنان ضربه ای به کمربند گرد آفرید زد که زره بر تنش پاره گردید. گرد آفرید هم با تیغش نیزۀ او را به دو نیمه کرد.
گرد آفرید چون فهمید که نمی تواند با سهراب مقابله کند و شکست می خورد پشت به میدان جنگ کرد و بسوی دژ گریخت . سهراب که دید هماوردش از میدان می گریزد و بسیار آسان از چنگ او گریخته است بدنبال او تاخت . چون به نزدیک او رسید ، گرد آفرید فکری کرد که کلاه را از سرش بردارد تا شاید سهراب بفهمد او دختر است ، دست از سرش بردارد. پس گرد آفرید کلاه خود را از سرش برداشت و موهایش پریشان شد . سهراب وقتی که موهای او را دید بسیار متعجب شد . او تا کنون زنی جنگجو و کار آزموده چنین ندیده بود . پس سهراب کمندی بر کمر او انداخت و او را در بند گرفت . گرد آفرید در حالیکه سعی و تلاش می کرد که خود را از بند آزاد کند ، سهراب به او گفت :
ای دختر ، بیهوده تلاش نکن . کسی تاکنون نتوانسته از دست من رهایی پیدا کند.
گرد آفرید گفت : ای دلاور بی همتا ، اکنون دو سپاه ما را نگاه می کنند و با خود می گویند که ، سهراب با دختری هماورد شده است . پس بهتر است که با یکدیگر سازش کنیم و به دژ سپید برویم . من قول می دهم که کاری کنم تمام سپاه ایران زیر فرمان تو بروند و دژ سپید را نیز در اختیار تو قرار می دهم . آنگاه گرد آفرید تبسمی زیرکانه به سهراب زد . سهراب دل به او باخت و از او خواست که پیمان شکنی نکند.
پس گرد آفرید و سهراب تا در دژ سپید با یکدیگر تاختند . گژدهم وقتی دخترش را دید در دژ را گشود و گرد آفرید داخل شد. آنگاه در دوباره بسته شد و سهراب به پشت در باقی ماند . در همین حال گرد آفرید به پشت بام دژ رفت و به سهراب گفت :
ناراحت نشو ای دلاور ، اکنون به سوی سرزمینت باز گرد ، زیرا ترکان نمی توانند از ایرانیان همسری انتخاب کنند .
سهراب که بسیار خشمگین شده بود چون حرفهای گرد آفرید را شنید بسیار خجالت زده شد که خود را بازیچۀ دست دختری قرار داده ، پس هر چه در زیر دژ سپید بود به یغما برد و بسوی سپاه خود بازگشت.
--- لطفا ادامه ی داستان رو نیز بخونید----
نامه گژدهم به نزد کاووس و یاری خواستن از رستم
 
چون سهراب به جایگاه خود بازگشت ، گژدهم نویسنده ای را فراخواند و نامه ای برای کاووس نوشت و آنچه را که روی داده بود برای وی شرح داد . از دلاوریهای سهراب سخن راند و فکر چاره از کاووس را کرد . نامه را به قاصدی داد و قاصد را پنهانی بسوی پایتخت روانه کرد . آنگاه خود نیز با سپاهش از همان راه شبانه گریخت و چنان پنهانی گریختند که سهراب و سپاهیان وی از گریز آنان اطلاعی حاصل نکردند.
فردای آنروز سهراب به دژ حمله کرد اما قلعه را خالی دید و اثری از کسی ندید. پس بسیار خوشحال شد ، چون توانسته بود قلعه را بدون جنگ و خونریزی تصرف کند.
از طرفی دیگر ، وقتی که نامه به دست کاووس رسید ، کاووس بسیار نگران و ناراحت شد. قدری به فکر فرو رفت ، آنگاه از افراد با تجربه و کار آزموده کمک خواست . سر انجام به این نتیجه رسیدند که گیو، به زابل برود و رستم را برای کمک بیاورد.
پس کاووس نامه ای برای رستم نوشت و آنچه که اتفاق افتاده بود برای رستم بازگو کرد و در نامه نوشت :
ای تهمتن ، تو تنها یارو یاور ما هستی و فریاد رس ما تو هستی . اکنون دلاوری دژ سپید را گرفته و کسی تاب و توان مقاومت در برابر او را ندارد و نمی تواند او را نابود کند . من می خواهم هر چه زودتر  ترا ببینم . هرگاه نامه را خواندی زود به نزد ما بیا و دربارۀ این موضوع هم به کسی چیزی مگو.
آنگاه کاووس نامه را به گیو داد و به او فرمان داد که به شتاب نزد رستم برود و درنگ و تامل نکند که جای درنگ نیست. پس گیو بسیار با سرعت به راه افتاد تا به زابل رسید . رستم با همراهانش به استقبال گیو آمدند و او را به سرای خود راهنمایی کردند . رستم نامۀ کاووس را خواند و گفت :
بوجود آمدن چنین دلاوری از نژاد سام شگفت آور نیست . اما از نژاد ترکان بعید و غیر ممکن می دانم . من از دختر شاه سمنگان پسری دارم ، اما او هنوز کوچک است و من برای مادرش زر و گوهر فرستادم و جویای حالش شدم . او می گوید که فرزندمان هنوز کوچک است ، ولی بزودی جنگجوی میدان رزم خواهد شد . اکنون باکی از او نیست، بیهوده نگران او نباشید . چارۀ کار آسان است مگر آنکه بخت از ما برگشته باشد. اکنون ای گیو بیا شادی کنیم و خوش باشیم . رستم به اتفاق گیو سه شبانه روز را به شادی گذراندند تا روز چهارم که گیو به رستم گفت :
ای تهمتن ، بهتر است که حرکت کنیم . زیرا شاه از کار ما بسیار عصبانی و خشمگین می شود . او طبعی تند و پرخاشگر دارد و به من سفارش کرده که زود برگردیم.
رستم گفت :
غصه نخور و فکر او را نکن ، کسی نمی تواند در برابر ما تندخویی کند و جسارتی به ما کند.
پس رستم فرمان حرکت را به سپاهیانش داد ، تمامی سپاه با زدن شیپور و کرنای حرکت کردند.
 
 
آمدن رستم به نزد کاووس و خشم کاووس بررستم
 
گیو و رستم وقتی که به دربار کاووس شاه رسیدند برای عرض ادب و احترام به نزد کاووس رفتند . همۀ بزرگان از آمدن رستم بسیار خوشحال و خرسند شدند ، اما برعکس شاه بسیار عصبانی بود.
خلاصه رستم به اتفاق گیو به نزد شاه رسید. ضمن درود فراوان و عرض ادب به شاه ، کاووس را بسیار پرخاشگر دید ، کاووس بسیار خشمگین رو کرد به آندو و گفت : مگر من به شما فرمان نداده بودم که تاخیری نشود و درنگ کردن جایز نیست. در ثانی رستم چه کسی است که در برابر فرمان من سرپیچی می کند ؟ و دستور و فرمان مرا نادیده بگیرد؟
کاووس به گیو پرخاش کرد و او را نیز بسیار سرزنش کرد و در برابر جسارتی که شاه به رستم کرده بود تمام اطافیان را متعجب ساخته بود که شاه چگونه توانسته به چنین پهلوانی جسارت بکند. همه بزرگان می دانستند که رستم در برابر توهین و جسارت شاه سکوت نخواهد کرد . پس از مدتی سکوت کاووس که از سکوت رستم نهایت استفاده را برده بود گفت :
ای طوس ، اکنون این دو را بگیرید و به بند بکشید و بعد بردارشان کنید.
طوس قدری تامل کرد و با خود اندیشید و گفت :
بهتر است که هر چه زودتر رستم را از دربار به بیرون ببرم . پس طوس به طرف رستم رفت و دست او را گرفت . در همین موقع رستم تاب و طاقت نیاورد و دستش را بلافاصله از دست طوس در آورد و بر شاه خروشید و گفت :
تو شایستۀ پادشاهی نیستی و همۀ کارهایت از یکدیگر زشت تر است. تو اگر قدرت داری و راست می گویی برو سهراب ، دشمن ایران را از بین ببر. من پسر زال هستم و از خشم و غضب تو خم به ابرویم نمی آورم. زمین بردۀ من است و گرز نگین من ، و خود، کلاه من است و این بزرگی و حشمت شما بخاطر وجود من است . اکنون که قدر مرا نمی دانید و چنین رفتاری با من دارید من از اینجا می روم . خودتان چارۀ کارتان بکنید و در مقابل آن پهلوان ایستادگی کنید.
رستم این سخنان را گفت و از کاخ کاووس به بیرون رفت . همه بزرگان از اینکه رستم اینگونه عبوس و ناراحت شد بسیار دل چرکین شدند. آنگاه بزرگان تصمیم گرفتند که گودرز را برای میانجیگری بین رستم و شاه بفرستند. پس گودرز به نزد شاه رفت و به وی گفت :
ای شاه ایران ، در خور و شایستۀ شما نیست که چنین سخنانی زشت و ناپسند به پهلوانی بزنید. مگر یادتان رفته که او دیومازندران را چه کرد ؟ آیا او سزاوار بردار کردن است که شما چنین حکمی کردید ؟ اگر رستم از میان ما برود و مار ار تنها بگذارد چه کسی می تواند پشت و پناه ما باشد ؟ چه کسی در برابر سهراب دشمن ما قد علم کند ؟
کاووس بعد از شنیدن سخنان گودرز به خود آمد و بسیار آشفته و پریشان شد و از گستاخی که کرده بود بسیار پشیمان گردید . آنگاه به گودرز گفت که برو و دل رستم را بدست بیاور و از طرف او عذرخواهی کند .
پس گودرز خوشحال شد ، با عده ای از بزرگان بدنبال رستم راه افتاد . در راه در حالی رستم را یافتند که سوار بر اسبش بسوی زابل می تاخت . پس او را بازداشتند و متوقفش کردند . بعد از تمجید و ستایش از او به وی گفتند :
ای تهمتن ، تو می دانی که کاووس عقل و خرد ندارد و اگر پرخاشگری می کند لحظه ای بیش نیست و زود از کردۀ خویش پشیمان می شود . اگر شما از شاه ایران دلخور و رنجیده خاطر شدید گناه مردم ایران چیست ؟ که باید بدون پشت و پناه بمانند .
رستم پاسخ داد :
من احتیاج و نیازی به کاووس ندارم . تخت من ، زین اسبم و تاج من ترک و قبای من ، جوشنم و من دل داده به مرگ هستم و از بردار کردن نمی ترسم. ولی آیا من سزاوار چنین بی محبتی از طرف شاه هستم ؟ بدانید که من جز از یزدان پاک از کسی دیگر نمی ترسم .
خلاصه بزرگان هر چه التماس کردند که رستم را از رفتن باز دارند موفق نشدند تا اینکه دوباره گودرز گفت :
ای پهلوان ، اگر تو ما را رها کنی و بروی ، مردم گمان بد نسبت به تو می کنند و می گویند که رستم از آن پهلوان که دژ سپید را گرفته ترسید و گریخت .
رستم قدری فکر کرده و گفت :
تو می دانی که من از جنگ هراسی ندارم ، ولی از تنها چیزی که می ترسم این است که روزی مرا ترسو بخوانند.
رستم این را گفت و دهانۀ رخش را بسوی شهر کشید و حرکت کرد. آنگاه به نزد کاووس رفت و شاه از او عذر خواهی و پوزش خواست و گفت :
بدان که تندی و تند خویی جزو سرشت من است و من آن زمان از درنگ شما بسیار ناراحت شدم و پرخاش کردم . اما بدان که تو پشت و پناه لشکر ایران و فریاد رس ما هستی و چارۀ کار را از تو می خواهم و هر چه تو بگویی من مطیع و فرمانبردار هستم و بندۀ تو هستم . پس بیا به افتخار این بازگشت ، امروز را به شادی و خوشی و جشن برقرار کنیم تا فردا بسوی میدان کار زار برویم.
آنگاه آن شب را مجلس جشنی بر پا کردند و خوش گذراندند تا فردا که آمادۀ رزم شوند.
 
لشکر کشیدن کاووس و کشته شدن ژنده رزم
 
روز دیگر شد . کاووس به سرداران خود فرمان داد که سپاهیان را آماده برای میدان جنگ کنند و طبل و شیپور جنگ را بنوازند . پس صد هزار مرد سپاهی همه آماده شدند و به حرکت در آمدند . منزل به منزل رفتند تا آنسوی مرز رسیدند . آنان در نزدیک مرز خیمه زدند و از بس تعدادشان زیاد بود گرد و خاکی بلند شده بود که توجه سهراب را به خودش جلب کرد و بروی پشت بام دژ آمد و به هومان که بسیار ترسیده بود گفت :
ترس به دلت راه نده . این همه که می بینی جز سیاهی لشکر چیزی بیش نیستند و یک مرد جنگی در بینشان نیست که بتواند با من مقابله کند .
سهراب بسیار شجاع بود و ترس به دلش راه نداد و به بزم و شادی نشست . از آنطرف سپاهیان کاووس چادرهای خود را گسترده بودند و جای خالی از انبوهی آنان دیده نمی شد. آنشب گذشت تا صبح روز بعد ، رستم به نزد کاووس آمد و از او خواست که اجازه بدهد پنهانی به دژ سپید برود و این پهلوان کوچک را از نزدیک ملاقات کند. پس کاووس به وی گفت :
هر چه که صلاح می دانی انجام بده . تو خود بسیار عاقل و دانا هستی . برو که انشاءالله همیشه روانت روشن و سلامت باد و خداوند نگهدار تو و به کام تو باد.
پس تهمتن جامۀ ترکان را به تن کرد و پنهانی از خیمه اش بیرون آمد تا نزدیکی دژ سپید رسید و از دیوار دژ بالا رفت و وارد ایوان دژ شد و به راه افتاد تا نزدیکی پنجرۀ سراپردۀ سهراب رسید. آنگاه مخفیانه به تماشای سهراب پرداخت . رستم سهراب را دید که بروی تخت نشسته . یک طرف رزم او ژنده رزم ، دایی سهراب ، و طرف دیگر او هومان دلیر و آنطرفتر او بارمان دلاور جای گرفته ، و سهراب بسان یک سرور شاداب و دو کتفش مانند ران شتر ، و کمرش مانند کمر شیر و صورتش مانند خون قرمز بود.
رستم بعد از دیدن سهراب حرکت کرد که از دژ بیرون بیاید . در همین موقع ژنده رزم دایی سهراب ، برای کاری به بیرون از سراپرده آمد . تا اینکه به نزدیک رستم رسید . چون شب بود و تیره ، سایه ای بیش ندید از این رو گفت :
ای سرباز تو کیستی ؟ اینجا چه می کنی ؟
رستم چون این سخنان را شنید و می ترسید که شناخته شود دستپاچه شد و با مشتی محکم چنان بر سر ژنده رزم زد که در دم جان داد. رستم بلافاصله از دژ خارج شد. در این هنگام سهراب از آمدن دایی اش دل نگران گردید. پس به بیرون آمد و به دنبال وی گشت تا اینکه او را بی جان در ایوان یافت . بسیار اندوهگین و پریشان گردید . اشک از چشمانش جاری شد و به یاد این موضوع افتاد که ژنده رزم تنها شاهدی بود که می توانست پدرش را به او نشان دهد . پس رو کرد به سپاهیانش و گفت :
ای سربازان ، امشب را نباید استراحت کنیم . چون گرگی به میان گله آمده و اگر خدا یاری کند ، انتقامش را از ایرانیان خواهم گرفت.
از سویی دیگر رستم به میان سپاهش آمد . وقتی که به نزدیک خیمه اش رسید ، گیو که پاسدار شب بود نهیب زد : کیستی ؟ رستم خنده ای کرد و پاسخ داد :
منم ، رستم . پس گیو او را شناخت و به اتفاق رستم به دربار کاووس رفتند و آنچه را که رستم از زور و بازوی سهراب دیده بود و کشته شدن ژنده رزم ، برای کاووس تعریف کرد. بعد رستم و کاووس به اتفاق یکدیگر آنشب را به بزم و شادی پرداختند.
 
بازجویی سهراب از هجیر
 
روزی دیگر چون خورشید از افق طلایی سر زد ، سهراب جامۀ رزم پوشید. کمند به ترک بند بست ، یک شمشیر هندی بر کمرش و یک کلاه خود شاهانه بر سرش گذاشت و با چهره ای غضبناک بروی بام دژ آمد . دستور داد که هجیر را بیاورند و آنگاه از هجیر پرسید :
من هر چه از تو می پرسم باید جواب بدهی و اگر بدرستی پاسخ مرا بدهی بدون شک خلعت فراوان به تو خواهم بخشید . ولی اگر از روی کلک و نیرنگ پاسخ بدهی بدان که از گزند من در امان نخواهی بود .
هجیر گفت : قربان چرا دروغ بگویم ؟ شما هر چه بپرسید من دریغ نخواهم کرد . اگر که دربارۀ آن موضوع چیزی بدانم .
سهراب گفت : بگو ببینم آن سراپردۀ هفت رنگ که صد ژنده پیل بر در آن بسته است و پرچمی با نقش خورشید دراد ، جای کیست ؟
هجیر پاسخ داد : آن سراپردۀ شاه ایران ، کاووس است .
سهراب پرسید : بگو ببینم آن سراپرده ای که درفشی با نقش پیل دارد و طرف راستش سواران و پیل و شیر بسیار دیده می شود ، از آن کیست ؟
هجیر پاسخ داد: آن سراپردۀ طوس است .
سهراب پرسید : آن سراپردۀ سرخ رنگ که اطرافش سواران بسیاری به پا ایستاده اند و پرچمی با نشانۀ شیر دراد مال کیست ؟
هجیر گفت : آن سراپردۀ گودرز است .
سهراب باز پرسید : آن سراپردۀ سبزی که در پیش آن اختر کاویان زده شده است و پرچمی با نقش اژدها دارد و پهلوانی با شکوه و عظمت و با قدی بلند نشسته است از آن کیست ؟
هجیر گفت : او پهلوانی چینی است که به تازگی به دربار شاه ایران آمده است ولی من نامش را به یاد ندارم ، زیرا وقتی که او به دربار آمد من در دژ سپید بودم .
سهراب بعد از بازجویی و پرسیدن تمام نام پهلوانا و شناسایی آنان دوباره نگاهی به جائیکه سپاهیان ایران خیمه زده بودند کرد و به هجیر گفت :
آن سراپرده ای که در برابرش پرچمی با نقش گرگ زده شده مال کیست ؟
هجیر پاسخ داد : آن مال گیو پسر گودرز است.
سهراب پرسید : در طرف مشرق سراپرده ای سفید ، از دیبای رومی می بینم که سوارانی بیش از هزار نفر پیش او صف کشیده اند ، آن از آن کیست ؟
هجیر گفت : آن مال فریبرز پسر کاووس است.
سهراب پرسید: آن سراپردۀ سرخ رنگ که در اطرافش پرچمهای سرخ و زرد و بنفش قد علم کرده و پرچمی به نقش گراز کشیده شده ، از آن کیست؟
هجیر جواب داد : آن از گرازۀ پهلوان ، دلیر و شجاع و جنگاور است .
سهراب بعد از پرسش و پاسخ ، از اینکه نتوانسته بود نشانی از رستم پیدا کند بسیار اندوهگین شد و کمی به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه دوباره به سراغ آن سراپردۀ سبز رنگ رفت و از هجیر پرسید :
تو گفتی که رستم مهمتر و برتر پهلوانان و پشت و پناه ایرانیان و ایران است. پس چگونه چنین چیزی ممکن است که او در این لحظه بحرانی در کنار سپاهیان ایران نباشد؟
هجیر گفت : شاید او به زابلستان رفته چون هنگام بهار است به بزم و شادی نشسته است.
سهراب گفت :
اکنون که ایران با چنین جنگ بزرگی روبرو گشته ، چگونه ممکن است که رستم در زابلستان مشغول خوشگذرانی باشد؟ بدان ای هجیر اگر رستم را به من نشان دهی با تو عهد می بندم هر چه بخواهی بتو می دهم ، ولی اگر این راز را از من پنهان کنی سر از تنت جدا خواهم کرد.
هجیر سکوت کرد و در دلش گفت : اگر من رستم را به او نشان بدهم او بدست سهراب نابود می شود و ایران بدون پشت و پناه می ماند و نابود می شود و اگر من کشته شوم مهم نیست ، یک نفر نابود می شود . پس بهتر است که سکوت کنم تا دلاور ایرانی زنده بماند و سهراب از این راز با خبر نشود.
سهراب از اینکه هجیر نام آن پهلوان را بدو نگفته بود بسیار آشفته و پریشان شده بود .
 
حمله کردن سهراب بر لشکر کاووس
 
سهراب چون گفته های هجیر را شنید نا امید شد . پس پشت به هجیر کرد و بسیار از کار هجیر متعجب شد که چرا نام آن پهلوان را از او پنهان می کند ؟ پس سهراب از روی کینه و خشم فراوان جامۀ رزم پوشید و تاجی بر سر گذاشت، نیزه و کمان و کمند و گرز سنگینش را بلند کرد و در حالیکه از خشم و ناراحتی خونش به جوش آمده بود سوار بر اسبش شد و رو سوی میدان جنگ نهاد. سپس حمله ور شد بسوی قلب دشمن و تمامی سپاه از چنگ او گریختند . آنگاه حمله ور شد بسوی سراپردۀ کاووس و در حالیکه با نیزه به چادر می زد نعره می کشید و هماورد می خواست . در این هنگام هر کدام از سرداران ایرانی از ترس به سویی می دویدند . پس سهراب در حالی که فریاد می زد ، رو به کاووس کرد و گفت :
ای شاه ترسو ، تو شهامت و جرات نداری ، چگونه برای جنگ آمدی ؟
من اگر اراده کنم تمام سپاهت را نابود خواهم کرد . دیشب ژنده رزم کشته شده و من سوگند خورده ام که تا انتقام او را نگیرم و قاتلش را پیدا نکنم دست از مبارزه بر ندارم . اکنون بگو ببینم پهلوانانت کجا هستند ؟ به گیو و طوس و گودرز بگو بیایند و مردانگی کنند و با من مبارزه کنند.
در همین هنگام صدایی بر نیامد و همه خاموش و نگران بودند . سهراب در این هنگام با نیزه اش به خیمۀ کاووس زد و آنرا از جایش کند ، کاووس غمگین شد و ندا داد:
ای سرداران یکی از شماها به نزد رستم برود و او را آگاه کند . کسی جز او نمی تواند حریف این پهلوان گردد.
آنگاه طوس به سرعت براه افتاد تا پیغام را به گوش رستم برساند . وقتی که به نزدرستم رسید به او گفت :
ای جهان پهلوان ، به فریادمان برس که کاووس احتیاج به کمک و یاری تو دارد. بشتاب و عجله کن . کسی جز تو نمی تواند حریف و هماورد آن پهلوان گردد.
رستم گفت :
هر پادشاهی که مرا به نزد خود خود فرا خوانده یا برای جنگ بوده یا برای بزم ، اما من از کاووس شاه ، جز رنج و اندوه چیز دیگری ندیده ام .
 آنگاه دستور داد تا رخش را آماده کنند و سوار بر اسبش شد و رو به دشتی که خیمه های ایرانیان در آن بود کرد و دید که سپاهیان چگونه می گریزند ، آنگاه رستم گفت :
ای طوس ، من آنچه را که می بینم جنگ و رزم نیست ، بلکه جنگ شیطانی و اهریمنی است .
پس رو سوی میدان جنگ نهاد . رستم وقتی که به میدان جنگ رسید آن همه هیاهو و غوغایی که بود از بین رفت و سپاهیان با دیدن رستم همگی آرامش خاطر یافتند . رستم نگاهی به سهراب کرد و دید که او مانند مرد جنگی چه گردن و یال و کوپالی دارد و بسیار دلیر و استوار است . پس رستم رو کرد به سهراب و گفت :
از این میدان بیرون برویم و در بیابانی وسیع مبارزه را آغاز کنیم . پس سهراب به راه افتاد و به اتفاق رستم به بیابانی گسترده رسیدند . اکنون هر دو در مقابل یکدیگر قرار گرفتند . پدر در مقابل پسر و پسر در مقابل پدر ، در حالیکه هیچکدام از وضعیت یکدیگر اطلاعی نداشتند . پس سهراب دو کف دستش را به هم مالید و گفت :
ای پهلوان ، جای تو در این میدان رزم نیست ، تو نمی توانی حریف من شوی ، &

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 2 بهمن 1386برچسب:داستانی از فردوسی,فردوسی,داستان رستم وسهراب, رستم,شاهنامه,, :: 23:37 :: توسط : امیرحسین

درباره وبلاگ
سلام به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم لحظات خوبی را در اینجا سپری کنید واستفاده ی کامل را ببرید برای بهتر شدن وبلاگ نظر فراموش نشه مدیر وبلاگ: امیرحسین
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایرانیان و آدرس iranian.history.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:








در اين وبلاگ
در كل اينترنت